از یک تا دوازده ...

گروهی از یهود نزد عمر آمدند و گفتند : تو جانشین پیغمبری. ما آمده ایم از تو چیزهایی بپرسیم. اگر جواب گفتی به تو ایمان آورده و پیرویت کنیم. عمر گفت : بپرسید. گفتند : ما را از قفل و کلید آسمان و کسی که همراهان خود را ترساند و پنج چیزی که در رحم خلق نشده اند و یک و دو و ... تا دوازده آگاه کن. عمر ساعتی به فکر فرو رفت و سپس گفت : چیزی از عمر پرسیده اید که نمی داند. حضرت علی (ع) ممکن است سوالات شما را پاسخ گوید.

کس نزد علی فرستادند. وقتی که آمدند عمر گفت : این یهودیان چیزهایی از من پرسیده اند و من پاسخ آنها را نگفته ام و تعهد کرده اند اگر به آنها جواب داده شود مسلمان شوند. حضرت به یهودیان گفت :بپرسید. یهودیان سوالات خود را که قبلا از عمر پرسیده بودند به ایشان عرض کردند.

حضرت فرمود : قفل آسمان ، شرک به خداست و کلید آن لا اله الله است و آن که همراهان خود را ترساند مورچه سلیمان است.پنج چیزی که در رحم خلق نشده اند ، آدم و حوا ، عصای موسی و ناقه صالحی و قوچ ابراهیم است. اما یکی ، خداست که او را شریک نیست و دو تا آدم و حوا هستند . سه تا ، جبرییل و میکاییل و اسرافیلند. و چهار تا تورات و انجیل و زبور و فرقان می باشند. و پنج تا ، نمازهای پنجگانه و شش تا ، مقدار زمان خلق آسمان و زمین است. وهفت تا ، هفت آسمان است و هشت تا ، هشت فرشته ی عرشند. و نه تا ، نه آیه فرستاده بر موسی است و ده تا ، ده وعده ایست که خدا به موسی داد که اول سی شبانه روز بود و بعد آن را به ده تمام کرد . یازده ، خواب یوسف است که به پدرش یعقوب گفت : من در خواب یازده ستاره دیدم و دوازده تا ، چشمه هایی است که خدا به موسی گفت : عصایت را به سنگ بزن و از آن دوازده چشمه ی آب جوشید.

یهودیان همگی به یگانگی و رسالت پیغمبر اسلام اعتراف کردند.

نظرات 10 + ارسال نظر
سینا شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:20 ق.ظ http://mygodsend.tk

بعد از آن از حضرت خواستند تا مانند حضرت صالح از درون کوه ناقه بیرون آورد...حضرت رو به خدا کرد و بعد...۷ ناقه از کوه خارج شدند...
مطلب جالبی بود...منم آپم

هومن شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:23 ق.ظ http://lopo.blogsky.com

متن قشنگی بود . قشنگتر از اون عکس دختر بچه ایست که در سمت راست بالای شناسنامه تا گذاشته اید خیلی ناز هست . خوش باشی و بدرود

بهشت گمشده شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:49 ق.ظ http://www.missingparadise.blogfa.com

سلام
پست جالبی بود
من هم شما را لینک کردم

مهدیس شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:18 ب.ظ http://khatkhatie-mashghayeshab.blogsky.com

سلام افسانه جون
ممنون که خبرم کردی
خیلی قشنگ بود
باز هم ادامه بده
راستی داستان پایینی ات ادامه هم داره
اینکه اون بچه چند روز بعد تو یه حادثه ی ناگوار از دست میده
و باباش هیچ وقت به خاطر سیلی اون روزش خودشو نمی بخشه و هیچ وقت اون بسته رو از کنار خودش دور نمی کنه

ابراهیم.ح شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:15 ب.ظ http://larefarda2.mihanblog.com

سلام
داستان جالبی بود
از این که لارفردا رو لینک کردین سپاسگزارم
اگر ممکنه لینک
لارفردا۲
رو هم قرار بدین.
موفق باشید.

مجید یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:23 ق.ظ http://www.memorize.blogfa.com

سلام
آپم ......
خوشحال می شم سر بزنی
[گل][گل][گل]

هادی یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:46 ق.ظ http://www.hamleh.blogfa.com

سلام
متنت البته اولی قشنگ بود روی این جور مطالب اگر می توانی باز هم کار کن چون من عشق این جور مسائلم
وقت کرده یه سر به وبلاگ تازه وا شده ما هم بزن
یا علی
راستی یک نظر اگر موضوعت محدود باشه مشتریت بیشتر میشه جون می دونه اگر بیاد حتما یه چیزی گیرش میاد مثل من

آریا یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:26 ق.ظ http://shabeniloofari.blogsky.com

سلام افسانه
خوبی
خیلی میبخشیا اا متنت رو نخوندم.....
(حال این داستان هارو دیگه ندارم)
البته مشکل از منه نه شما
خلاصه متمئنم چیزه جالبیه
موفق باشی
(از سر زدنت ممنونم)

مهرشاد یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:55 ق.ظ http://iran-bestmusic.blogsky.com

سلام
متن قشنگیه یعنی آموزنده ایه
بای

آریا یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:21 ق.ظ http://shabeniloofari.blogsky.com

سلام
لینکت درست شد(این که زدن نداشت)
متنتم خوندم...
نظری ندارم
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد