و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردهام.
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم، بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بیآن که باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تکهای برای خودش دوخته است.
به اینجا که میرسم، ناامید میشوم، آنقدر که میخواهم همة سرازیری جهنم را یکریز بدوم. اما فرشتهای دستم را میگیرد و میگوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من میدهد و میرود.
راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است.
نوشته ای از : عرفان نظر آهاری
روزی جوانی نزد استاد معنوی خود رفت و از او پرسید : ای استاد من از تو سوالی دارم.
استاد گفت : سوالت چیست؟
جوان گفت : من خواسته های زیادی در زندگی دارم و برای به دست آوردن آن ها خیلی تلاش کرده ام ولی تا کنون به هیچ یک از هدف ها و آرزوهایم دست نیافته ام و همین امر باعث شده است که به افسردگی و ناراحتی دچار شوم و احساس کنم که دیگر نمی توانم به خواسته هایم برسم و باید آرزوهایم را به فراموشی بسپارم و به زندگی دلسرد و دلزده شوم. از شما خواهش می کنم که مرا راهنمایی کنید.
استاد پاسخ داد : من می خواهم برایت مثالی بزنم و تو باید جواب سوالت را در مثال من پیدا کنی.
فرض کن که دنیای به این بزرگی مانند ساحل دریایی پهناور است و همان طور که می دانی هر چه را که به دریا بیندازی بعد از مدتی دریا آن را به ساحل بر می گرداند. هدف ها و آرزو های هر شخص مانند نوشته ای است که در شیشه می گذاری و آن را به دریای بیکران هستی پرتاب می کنی. هر چه خواسته هایت بیشتر باشد آن را دورتر پرتاب خواهی کرد و ــ طبق قانون دریا که برایت گفتم ــ دریا آن شیشه را به سمت ساحل بر می گرداند ولی نه به طور قطع در همان جایی که شیشه را پرتاب کردی بلکه باید با لذت و شادمانی در طول ساحل زندگی قدم بزنی و از لحظه های خود لذت ببری تا این که هدف هایت بعد از فاصله ای زمانی به تو باز گردد و آن ها را مشاهده کنی.
متاسفانه تو در همین محل مانده ای و غصه می خوری. بلند شو و در ساحل زندگی به کاوش مشغول باش.