جاده وجود

با سلام به همه ی شما دوستای گلم

عید فطر رو به همتون تبریک میگم البته میدونم خیلی دیره ببخشید دیگه نمی تونستم زودتر بیام از همه کسایی هم که برام نظر گذاشته بودن خیلی ممنونم ببخشید که بی جواب موندین!!

***

کوله ‌پشتیش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد. گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود، بر نخواهم‌ گشت.
نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود. مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن. درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلختر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ که آنچه‌ در جستجوی‌ آنی همینجاست .
مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جستجو را نخواهد یافت. نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جستجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید، جز آن‌که‌ باید.
مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود .هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت، رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید، جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود .درختی‌ هزار ساله و بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد، اما درخت‌ او را می‌شناخت .
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری؟ مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومند، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم .
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری؛ اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی؛ غرور کمترینش‌ بود، که جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست؛ و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دستهای‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشمهایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای و این‌ همه‌ یافته ای!
درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. پیمودن‌ خود دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست!!!...

من هشتمین آن هفت نفرم!

سلام

قبل از هر چیز شهادت مولای متقیان ، امیر المومنین ، حضرت علی (ع) را پیشاپیش به همه ی شیعیان و دوستدارانش تسلیت عرض می کنم.

دوستای خوبم در ایام عظیم شبهای قدر قرار داریم تا جایی که میتونید از این شبها استفاده کنید.معلوم نیست تا سال بعد زنده باشیم یا نه... تو این شبها  واسه کسایی که مریضن ، اونایی که دکتر جوابشون کرده ، کسایی که تو زندگیشون گرفتاری دارن ، غصه دارن و... واسه همه حاجت مندان دعا کنید... منو هم فراموش نکنید . التماس دعا...

                                                         ***

این چیزی رو که امروز براتون نوشتم یه واقعیته اما چه خوبه که  سر سری ازش نگذریم و یه ذره روش فکر کنیم البته منظور از واقعیت این نیست که سگ اصحاب کهف واقعا از غار بیرون اومده و با مردم صحبت کرده!! منظور اینه که خوی خیلی از آدمها همینه که تو این داستان گفته شده . منظورم از واقعیت همینه!

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه ی شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود. اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند. سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید ، سنگش زدند و چوبش زدند و رنجور و زخمیش کردند.

سگ اصحاب کهف گریست و گفت : من هشتمین آن هفت نفرم. با من اینگونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟... آیا نمی دانید که پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟ هزار سال پیش از این ، خوی سگیم را کشتم و پلیدی ام را شستم. امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود... اما دیدم که چگونه آدمی به دام و دد بدل شده است. دست هایی از خشم و خشونت دارید ، می درید و می کشید ، دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید نام من است اما خوی شماست!

سگ اصحاب کهف گفت : آمده بودم که از تغییر برایتان بگویم و از تبدیل و از ماجرای رشد و از فراتر رفتن. اما میبینم که شما از تبدیل ، تنها فروتر رفتن را بلدید و سقوط و مسخ را. چرا اجازه نمی دهید که کسی پلیدیش را پاک و نجاستش را تطهیر کند؟ چرا نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید؟ شاید این دیگری سگ باشد ، اما حقیقت را گاهی از زبان سگ نیز می توان شنید!

سگ اصحاب کهف به غارش باز گشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد.

 

فلک کجاست؟

دوستای گلم سلام

امروز یه داستان خیلی قشنگ براتون نوشتم که خیلی با مزه هست فقط وقتی خوندین برام بنویسین چه نتیجه ای ازش گرفتین باشه؟ مرسی :

روزی بود و روزگاری. مردی بود از آن بد بخت ها و فلک زده های روزگار که به هر دری زده بود فایده ای نکرده بود. روزی با خودش گفت : این گونه که نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم و فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست تا برای خودم چاره ای بیندیشم.

بلند شد و راه افتاد.رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلویش را گرفت و گفت :آدمیزاد کجا می روی؟ مرد گفت : می روم فلک را پیدا کنم. گرگ گفت : تو را به خدا اگر پیدایش کردی به او بگو گرگ سلام رساند و گفت که همیشه سرم درد می کند. دوایش چیست؟ مرد به راه افتاد.باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت : آهایی مرد کجا می روی؟ مرد گفت : قربان ، می روم فلک را پیدا کنم و سرنوشتم را عوض کنم. پادشاه گفت : حالا که تو این راه را می روی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شکست می خورم تا حالا یک دفعه هم دشمن را شکست نداده ام. مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید که نه کشتی است و نه راهی.حیران و سرگردان مانده بود که چکار کند. ناگهان ماهی بزرگی سرش را از آب در آورد. ماهی گفت : کجا می روی آدمیزاد؟ مرد گفت : کارم زار شده می روم فلک را پیدا کنم اما مثل اینکه دیگر نمی توانم جلوتر بروم قایق ندارم. ماهی گفت : من تو را می برم به آن طرف به شرطی که وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسی که چرا همیشه دماغ من می خارد؟ مرد قبول کرد. ماهی بزرگ او را کول کرد و برد به آن طرف دریا.

آخر سر مرد رسید به جایی.مردی را دید که بیلی روی کولش گذاشته بود و باغش را آب می داد. توی باغ هزارها کرت بود. بزرگ و کوچک. خاک خیلی از کرت ها از بی آبی ترک برداشته بود اما چند تایی هم پر از آب بود.

باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید : کجا می روی؟ مرد گفت : می روم فلک را پیدا کنم. باغبان گفت : چه می خواهی به او بگویی؟ مرد گفت : اگر پیدایش کردم می دانم به او چه بگویم.  باغبان گفت : حرفت را بزن فلک منم. مرد گفت : اول بگو ببینم این کرت ها چیست؟ باغبان گفت : این ها مال آدم های روی زمین است. مرد پرسید مال من کو ؟ باغبان کرت کوچک و تشنه ای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش.

حسابی که سیراب شد گفت : خب این درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی بزرگ همیشه می خارد؟ فلک گفت : توی دماغ او تکه ای لعل گیر کرده است. اگر با مشت روی سرش بزنی لعل می افتد و حال ماهی جا می آید.

مرد گفت : پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست می خورد و تا به حال اصلا دشمن را شکست نداده است؟ فلک جواب داد : آن پادشاه زن است خود را به شکل مردها در آورده است اگر نمی خواهد شکست بخورد باید شوهر کند.

مرد گفت : خیلی خوب ، آن گرگی که همیشه سرش درد می کند دوایش چیست؟ فلک جواب داد : اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد سرش دیگر درد نمی گیرد.

مرد شاد و خندان از فلک جدا شد و برگشت کنار دریا. ماهی منتظرش بود. تا مرد را دید پرسید : پیدایش کردی؟ مرد گفت : آری اول مرا ببر آن طرف دریا بعد من می گویم. ماهی مرد را برد آن طرف دریا. مرد گفت : توی دماغت لعلی گیر کرده است باید یکی با مشت توی سرت بزند تا لعل بیفتد و خلاص شوی.ماهی گفت : بیا تو خودت بزن لعل را هم بردار. مرد گفت : من دیگر به این چیزها احتیاجی ندارم. کرت خودم را پر آب کرده ام. هر چه ماهی بیچاره التماس کرد به خرج مرد نرفت.

پادشاه چشم به راهش بود. مرد قضیه را تعریف کرد. پادشاه به او گفت : حالا که تو راز مرا دانستی ، بیا بدون اینکه کسی بفهمد مرا بگیر و بنشین به جای من پادشاهی کن. مرد قبول نکرد و گفت : نه ، من پادشاهی را می خواهم چکار ؟ کرت خودم را پر آب کرده ام. هر قدر که دختر خواهش و التماس کرد مرد قبول نکرد.

آمد و آمد تا رسید پیش گرگ. گرگ گفت : آدمیزاد انگار سر حالی پیدایش کردی؟ مرد گفت : آری. دوای سر درد تو مغز سر آدمی احمق است. گرگ گفت : خوب ، سر راه چه اتفاقی برایت افتاد؟ مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف کرد که چطور لعل ماهی و پادشاهی را قبول نکرده است چون کرت خودش را پر آب کرده است و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد. گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و گفت : از تو احمق تر کجا می توانم گیر بیاورم؟!!!

ماه مهمانی خدا

اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه ...

خدایا مرا یک ماه به مهمانی خویش دعوت کرده ای و من نمی دانم در برابر این لطف عظیم تو چگونه شکرگذار باشم؟

خدایا کمکم کن تا لایق این همه لطف تو باشم... کمک کن تا تو را آنچنان که شایسته ی آنی ستایش کنم...

خداوندا در این ماه مبارک از تو می خواهم تا این ماه مانند غربالی تمام گناهانم را از من جدا و کمک کنی تا دوباره متولد شوم !! و با روحی پاک و دلی روشن ، مسیر پر فراز و نشیب وصال به تو را طی کنم.

                                                      ***

دوستای گل و با معرفت خودم سلام :

فرا رسیدن ماه مبارک رمضان ، ماه میهمانی خدا رو خیلی خیلی خیلی تبریک میگم و امیدوارم که خداوند مثل هر سال توفیق روزه گرفتن و عبادتش تو این ماه رو به هممون عطا کنه...

                                                       ***

یه داستان خیلی کوتاه اما قشنگ :

کشاورزی بود پیر و از کار افتاده. فصل شخم نزدیک بود و کشاورز نمی دانست چگونه و با چه نیرویی زمینش را شخم بزند. زیرا او تنها بود و فقط یک پسر داشت که در زندان به سر می برد.

 روزی کشاورز به پسرش نامه ای نوشت با این مضمون : پسرم ، زمان شخم زدن نزدیک است و من هم هیچ کسی را ندارم تا مرا کمک کند حال باید چه کنم ؟ چاره ای بیاندیش.

نامه به دست پسر رسید. وقتی پسر نامه را خواند بی درنگ دست به قلم شد و نامه ای در جواب نامه ی پدر نوشت : پدر جان مبادا زمین را شخم بزنی زیرا من در آن زمین اسلحه ای پنهان کرده ام که اگر کسی آن را پیدا کند هم من و هم تو به درد سر بزرگی می افتیم.

پسر نامه را به مأمور زندان داد تا به پدرش برساند.

مأمور زندان قبل از آنکه نامه را به دست کشاورز برساند ، طبق قانونی که در زندان بود ، آن را خواند و از وجود اسلحه در زمین کشاورز پیر آگاه شد. آنها بلافاصله گروهی را به آن منطقه فرستادند تا هر طور شده اسلحه را پیدا کنند. اما مأموران هر قدر زمین را زیر و رو کردند اسلحه ای پیدا نکردند و دست خالی باز گشتند.

کشاورز پیر که سر از کار مأموران در نیاورده بود ، نامه ای به پسرش نوشت : پسرم امروز عده ای از مأموران به اینجا آمده بودند و تمام زمین را زیر و رو کردند اما بدون آنکه چیزی بیابند از این جا رفتند موضوع چیست ؟...

پسر در جواب نوشت : پدرم ! من از اینکه در زندان بودم و نمی توانستم به تو کمکی کنم سخت ناراحت بودم بنابراین چاره ای اندیشیدم. از آنجا که می دانستم من هر نامه ای برای تو می نویسم  ابتدا مأموران آن را می خوانند به دروغ سخن از اسلحه ای گفتم که در آن زمین پنهان کرده ام می دانستم که مأموران بلافاصله برای یافتن آن اسلحه ی دروغی تمام زمین را زیر و رو می کنند. پدرم اکنون زمینت آماده ی آماده است زیرا مأموران آن را برایت شخم زده اند !!! این تنها کاری بود که می توانستم برایت انجام دهم !!!

                                                       ***

و در آخر :

ترانه ای برای این روزها :

اون که میاد اگه بگم یک گل سرخ بهار می شین

 یه قطره خون رو آینه یه چشم انتظار می شین

 یه قطره خون رو آینه س یه چشم سرخ انتظار

 یه روز دوباره سبز می شه وقتی که بر گرده بهار

 هر کی با آینه روبروس رو هست و نیست پل می زنه

 یه چشم سرخ آتشین توی چشاش زل می زنه

 می گن فرشته روزه شو با گریه افطار می کنه

فرشته می دونه که نور ظلمتو بیدار می کنه

برق یه تیغ ، اشک دریغ ، رعد صدای مرتضی

 رستم از این بند و بلا ، علی ، رضا شد به قضا

 آی غنچه های گل سرخ از نسیم وزون بگین

 بوی خدا تو کوچه هاس سحر شده اذون بگین

ما گم شدیم باید بیاد اونی که چشم ما میشه

 نماز حاجت بخونین حاجتتون روا میشه

 نماز حاجت بخونین...

ایمان بیاور...

ایمان :

زمین سردش بود. زیرا ایمانش را از دست داده بود. نه دانه ای از دلش سر در می آورد ، و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از نا امیدی یخ زده بود و دست هایش در انجماد تردید مانده بود.

خدا به زمین گفت : عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود به آفتاب شک کرده بود به درخت شک کرده بود به پرنده شک کرده بود.

خدا گفت : به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ و پر شور بودی و تابستان شد و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم اما... من به تو گفتم که از پس هر معرفتی معرفت دیگری است و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟

تو بیقرار معرفتی دیگر بودی و آن گاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. تو برای معرفتی نو ، به ایمانی نو محتاجی اما میان معرفت نو و ایمان نو فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است. فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی ،صبوری و سکوت و سنگینی را ، و تو پذیرفتی. حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست. ایمان ، شکفتگی و شور و شادمانی است ، ایمان زندگی است.

پس ایمان بیاور ای زمین عزیز !

                                               ***

سلام به همه شما دوستای گلم

از همتون ممنونم که منو تنها نذاشتین و به من سر زدین

همیشه موفق باشید.