دوستای گلم سلام
امروز یه داستان خیلی قشنگ براتون نوشتم که خیلی با مزه هست فقط وقتی خوندین برام بنویسین چه نتیجه ای ازش گرفتین باشه؟ مرسی :
روزی بود و روزگاری. مردی بود از آن بد بخت ها و فلک زده های روزگار که به هر دری زده بود فایده ای نکرده بود. روزی با خودش گفت : این گونه که نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم و فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست تا برای خودم چاره ای بیندیشم.
بلند شد و راه افتاد.رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلویش را گرفت و گفت :آدمیزاد کجا می روی؟ مرد گفت : می روم فلک را پیدا کنم. گرگ گفت : تو را به خدا اگر پیدایش کردی به او بگو گرگ سلام رساند و گفت که همیشه سرم درد می کند. دوایش چیست؟ مرد به راه افتاد.باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت : آهایی مرد کجا می روی؟ مرد گفت : قربان ، می روم فلک را پیدا کنم و سرنوشتم را عوض کنم. پادشاه گفت : حالا که تو این راه را می روی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شکست می خورم تا حالا یک دفعه هم دشمن را شکست نداده ام. مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید که نه کشتی است و نه راهی.حیران و سرگردان مانده بود که چکار کند. ناگهان ماهی بزرگی سرش را از آب در آورد. ماهی گفت : کجا می روی آدمیزاد؟ مرد گفت : کارم زار شده می روم فلک را پیدا کنم اما مثل اینکه دیگر نمی توانم جلوتر بروم قایق ندارم. ماهی گفت : من تو را می برم به آن طرف به شرطی که وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسی که چرا همیشه دماغ من می خارد؟ مرد قبول کرد. ماهی بزرگ او را کول کرد و برد به آن طرف دریا.
آخر سر مرد رسید به جایی.مردی را دید که بیلی روی کولش گذاشته بود و باغش را آب می داد. توی باغ هزارها کرت بود. بزرگ و کوچک. خاک خیلی از کرت ها از بی آبی ترک برداشته بود اما چند تایی هم پر از آب بود.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید : کجا می روی؟ مرد گفت : می روم فلک را پیدا کنم. باغبان گفت : چه می خواهی به او بگویی؟ مرد گفت : اگر پیدایش کردم می دانم به او چه بگویم. باغبان گفت : حرفت را بزن فلک منم. مرد گفت : اول بگو ببینم این کرت ها چیست؟ باغبان گفت : این ها مال آدم های روی زمین است. مرد پرسید مال من کو ؟ باغبان کرت کوچک و تشنه ای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش.
حسابی که سیراب شد گفت : خب این درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی بزرگ همیشه می خارد؟ فلک گفت : توی دماغ او تکه ای لعل گیر کرده است. اگر با مشت روی سرش بزنی لعل می افتد و حال ماهی جا می آید.
مرد گفت : پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست می خورد و تا به حال اصلا دشمن را شکست نداده است؟ فلک جواب داد : آن پادشاه زن است خود را به شکل مردها در آورده است اگر نمی خواهد شکست بخورد باید شوهر کند.
مرد گفت : خیلی خوب ، آن گرگی که همیشه سرش درد می کند دوایش چیست؟ فلک جواب داد : اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد سرش دیگر درد نمی گیرد.
مرد شاد و خندان از فلک جدا شد و برگشت کنار دریا. ماهی منتظرش بود. تا مرد را دید پرسید : پیدایش کردی؟ مرد گفت : آری اول مرا ببر آن طرف دریا بعد من می گویم. ماهی مرد را برد آن طرف دریا. مرد گفت : توی دماغت لعلی گیر کرده است باید یکی با مشت توی سرت بزند تا لعل بیفتد و خلاص شوی.ماهی گفت : بیا تو خودت بزن لعل را هم بردار. مرد گفت : من دیگر به این چیزها احتیاجی ندارم. کرت خودم را پر آب کرده ام. هر چه ماهی بیچاره التماس کرد به خرج مرد نرفت.
پادشاه چشم به راهش بود. مرد قضیه را تعریف کرد. پادشاه به او گفت : حالا که تو راز مرا دانستی ، بیا بدون اینکه کسی بفهمد مرا بگیر و بنشین به جای من پادشاهی کن. مرد قبول نکرد و گفت : نه ، من پادشاهی را می خواهم چکار ؟ کرت خودم را پر آب کرده ام. هر قدر که دختر خواهش و التماس کرد مرد قبول نکرد.
آمد و آمد تا رسید پیش گرگ. گرگ گفت : آدمیزاد انگار سر حالی پیدایش کردی؟ مرد گفت : آری. دوای سر درد تو مغز سر آدمی احمق است. گرگ گفت : خوب ، سر راه چه اتفاقی برایت افتاد؟ مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف کرد که چطور لعل ماهی و پادشاهی را قبول نکرده است چون کرت خودش را پر آب کرده است و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد. گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و گفت : از تو احمق تر کجا می توانم گیر بیاورم؟!!!
سلام وبلاگ جالبی داری دوست دارم به وبلاگ عاشقانه های من بیایی و نظرتو بگی همه دوستان لطف کردن شما هم بیا نظرتو بگو در ضمن من از وبلاگتون خوشم اومده اگه دوست داشتی بیا لینک تبادل کنیم.
salam.matne jalebi bood .ama hale natije giri azash ro nadashtam
faghat shayad bshe ye masale moshabeh mese inke jahaname adama hamin doniast ro vasash avord
.................
rasti chera command nazashti vasam>>
موفق باشی
سلام عزیز
احوال شما؟
داستان جالبی بوود
ولی من نتیجشو نفهمیدم
خودت بهم بگو؟
موفق باشی
سلام افسانه جون
مطلب امروز بسیار زیبا بود موفق و پیروز باشید
سلام.بلاگ جالبی داری.
داستان قشنگی بود.واقعا آدمی که از فرصتهای بدست آمده استفاده نکنه خیلی احمقه.
خوشحال میشم به قصر تاریک من بیای.
سلام
خیلی جالب بود
گرگه واقعا حق داشته
پر شدن کرت این مرد همون لعل وپادشاهی بوده که بیچاره نفهمید.
بای
جالب بود دوست من
سزای آدم احمق همینه.
دوری مکن ، از آشیانم ، ای یاد تو ، چراغ خانه ام ...
ناگهان هوایم ، یاد آشنایم....
تو بپرس ، قصه های شب مرا ، شعله های تب مرا ، از آسمان بی ستاره
<~~~~~~~^ غریبانه ام با نوای نو به انتظار .. ^~~~~~~~>
سلام افسانه جان . خوبی ؟ عالی بود . مرسی که اومدی پیشم و مرسی از لینک . خیلی دوست دارم بیشتر باحات آشنا بشم . قربانت / سهیل / در ضمن مواظب خودتم باش عزیز دل
سلام
متن جالبی بود
بوسهافشان کرد بر استاد او
که بمن بهر خدا افسانه گو
ای فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهی آزمود
مولوی
سلام افسانه جان.
ما هم آپ هستیم. موفق باشی
سلام افسانه خانم.بابا به لوگوش نگاه نکن.الکیه.
مرسی که اومدی.بازم بیا
سلام
سزای مرد نادان و احمق !
در باره به روز کردن وبلاگ که گفته بودید باور کنید خودم هم خیلی دوست دارم سریعتر از این بشود اما با توجه به مشغله کاری من و همچنین درسهای دانشگاهم از این زودتر برایم امکان پذیر نیست ( اگر به ایام هفته بیندازید مشخص است که من چه روزهایی به روز می شوم)
باز هم از اینکه به وبلاگ خودت سر زدی و نظرت را گفتی ممنون و متشکر.
موفق و پاینده باشید....
سلام
این داستان هم مثل بقیه داستان ها جالب بود.
این یکی رو دیگه نشنیده بودم!!
موفق و شاااد باشید.
سلام
من آپ کردم خوشحال می شم نظرت رو بدونم
سلام افسانه جان :)
خیلی مطلب خواندی و جالبی بود :) از کجا گیر آوردی یا خودت بیا بنویس یا آدرس بده کتابش را بخریم :)
میدونی ؛ جامعه ؛ احساس ؛ زندگی ؛ غربت و هزار و هزار راز نگفته تو این داستان بود
دیگه نمیدونم
یا علی
salam aziz
khobi?
webloge khoshkeli dary
omidvaram movafagh bashi
سلام
من آپم
سلام دوست خوبم.چرا اینقدر دیر آپ میکنی.من دوباره آپ کردم
سلام خوبی افسانه عزیز
من آپم ولی همچین آپ کردنم دندان گیر نیست دلت خواست سری بزن :) راستی خوشحال باش بلاگ اسکای دیگه دان نیست
سلام افسانه جون
من آپم ؛ اگه حسش بود و کار نداشتی و دوست داشتی بیا پیشم
یا علی
افسانه گلم ؛ باور کن من همیشه ناراحت نیستم ؛ نا سلامتی جوونیم ؛ اما باور کن حال و هوای وبلاگم این جوریه
هر وقت بتونم متن های خنده دار و جالب هم میگذارم
اما بیشتر وقت ها این جوریم
یا همید یه هوای تازه تر
یا علی
سلام
داستانه خوبی بود.از این گرگها زیاده .حواسمون جمع باشه اسیره گرگ نشیم...شاد باشید..
پایان عشق این است اگر
خواهم که گردون ، سر رسد
از من به جا نگذارد نام و نشانی
<~~~^ لحظاتی رو مهمان غریبانه ام بودین ولی یادتان همیشگی ست ^~~~>
سلام.من با یک پست جدید در خدمتم
" شرک: ابزاری علیه مردم "
سلام
وبلاگ حرفهای ناتمام به روز شد.
به امید اینکه نوشته های دکتر شریعتی راهگشای همه ما باشد.
موفق باشید....
سلام.خوشحالم نظراتتو رک و راست بهم منتقل میکنی.
راستی از لوگوی وبلاگ میترسی یا لوگوی خودم.
یه چیز دیگه اون اصطلاحات به نوعی یک نوع فرهنگ لغته.فکر میکنم همه باهاشون آشنا هستن ولی چشم میذارمش.
در آخر فکر میکنم مطلب شست و شوی مغزی رو بخونی بد نیست.به نظرم خودم جالب شده
سلام
وبت خیلی خوشکله
شعر و متن هات هم خیلی زیباست
معلومه پشت این شعر ها و متن ها یه دنیا حرفه
/
/
°°°°°°°°°°°°|/ / / /
°°°°°°°°°°°°|_/ /
°°°°°°°°°°°°|__/ / /
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/° /
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_______________
~~/--~~www.raazebaran.persianblog.com-->پادشاه سرزمین تنهایی ها -->نیما
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.....
عشق تقدیر غیر قابل پرهیزی است
و از آن به هیچ سرا مارا توان گریختن نیست
زیرا نه در مرگ و نه در زندگی
از بیکران عشق
فراتر نخواهیم رفت
و باز به همان جا می رسیم
که عشق ما را به آن سو می کشد
منم توی وبم سعی دارم به روشی جدید معنای واقعی عشق را به همه نشان بدهم
به من هم سر بزن
پادشاه سرزمین تنهایی ها
نیما
سلام خوبی گلم
وبلگت باحاله زیبا مینویسی
موفق باشی بای
نییییییدونم چی بگم آآآآآآآآآآآآآآآآآخه ؟!؟!۱!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوفه خییییییییییییییییلیییییییی خوکشله
خییییلیییییییییییییی ممنوووووووووووووووونم
واقعا لذت بردم و بهم چسبید
دستت درد نکنه
خسته نباشی
شادو سر زنده باشی