شب پره

روی درخت توت بزرگ وسط باغ ، هر سال تعداد زیادی شب پره و پروانه تخم ریزی می کردند. کرم های کوچک وقتی از تخم خارج می شدند ، از برگ های تازه ی درخت توت می خوردند و بزرگ می شدند و بعد از مدتی هزاران پروانه در روز و هزاران شب پره در شب از درخت توت پر می کشیدند و می رفتند. یکی از آن سال ها ، پروانه و شب پره ای در کنار هم تخم ریزی کردند و کرم های آن ها با هم از تخم خارج شدند. دو کرم کوچک با یکدیگر دوستان خوبی بودند. آن ها هر روز هنگام خوردن برگ های ترد و تازه ی توت با یکدیگر مسابقه می گذاشتند و هر روز بزرگ و بزرگتر می شدند.

دیگر زمان آن رسیده بود که هر کدام به دور خود پیله ببندند و به خواب کوتاه مدتی رفته و دوران رشد خود را سپری کنند. کرم ابریشم هر چه سعی کرد نتوانست پیله ای بتند. دوستش شاهد تلاش کرم ابریشم بود ولی کاری نمی توانست انجام دهد.

کرم ابریشم تا غروب آفتاب تلاش کرد وخسته نگاهی به دوستش کرد و گفت : من هیچ تاری برای تنیدن ندارم. کرم شب پره با مهربانی گفت : تو الآن خسته ای من اطمینان دارم که صبح فردا تار زیبایی خواهی تنید.

کرم ابریشم نگاهی به دور و برش انداخت  و دوستانش را دید که همگی در پیله های خود به خواب رفته بودند تا پس از مدتی به پروانه های زیبا تبدیل شوند. آهی کشید و چشم هایش را بست. کرم شب پره تا صبح هر چه تار داشت به دور کرم ابریشم تنید و صبح برای آخرین بار اولین اشعه ی خورشید را دید و برای همیشه چشم هایش را بست . در آخرین لحظات به این فکر می کرد که دوستش به پروانه ای زیبا تبدیل خواهد شد ولی او شب پره ای است با عمری کوتاه. 

منبع : مجله اتفاق نو 

به همه ی کوزه های شکسته!

*از طرف دوست گلم نجمه جون ، به یه بازی دعوت شدم که دعوتشو قبول کردم و این مطالب رو بعد از داستان کوزه شکسته گذاشتم.

عنوان بازی : اگه قرار باشه یه فیلم از سرگذشت شما تا این سنی که هستین درست کنن...

بقیشو بعد از داستان نوشتم اونجا بخونید.

***

یک سقا در هند دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آن ها را از یک سر میله ای آویزان میکرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت. بنابراین در حالی که کوزه سالم همیشه حداکثر مقدار آب را از رودخانه به خانه ی ارباب میرساند ، کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل میکرد.

برای مدت دو سال این کار هر روز ادامه داشت. سقا تنها یک کوزه و نیم آب را به خانه ی ارباب می رساند. کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد. موفقیت در رسیدن به هدفی که برایش ساخته شده بود.اما کوزه شکسته ، بیچاره از نقص خودش شرمنده بود و اینکه تنها می توانست نیمی از کاری را که برای انجام آن ساخته شده انجام دهد ، ناراحت بود.

بعد از دو سال ، روزی در کنار رودخانه کوزه شکسته به سقا گفت : من از خودم شرمنده ام و می خواهم که از تو معذرت خواهی کنم. سقا پرسید : چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟ کوزه گفت : در این دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید ، انجام دهم چون شکافی که در من وجود داشت ، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شد. به خاطر ترک های من ، تو مجبور شدی این همه تلاش  کنی ولی باز هم به نتیجه خوبی نرسیدی.

سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت : از تو می خواهم در مسیر باز گشت به خانه ارباب ، به گل های زیبای کنار راه توجه کنی.

در حین بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه  گل های کنار جاده را گرما می بخشد و این او را کمی شاد کرد .اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد. چون دید باز نیمی از آب نشت کرده است.برای همین دوباره از صاحبش عذر خواهی کرد. سقا گفت : من از شکاف های تو خبر داشتم و ار آن ها استفاده کردم. من در کنار راه ، گل هایی کاشتم و هر روز وقتی که از رودخانه بر می گشتیم ، تو به آن ها آب میدادی.برای مدت دو سال ، من با این گل ها ، خانه اربابم را تزیین کرده ام. بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست این قدر زیبا باشد.

***

اما بازی :

اگر قرار باشه یه فیلم از سرگذشت یا زندگی شما تا این سنی که هستید درست کنن :

الف :4 تا اتفاق مهمی که تو زندگیتون افتاده و باید حتما بهشون اشاره بشه کدومها هستن؟

تا حالا اتفاق مهمی تو زندگیم نیفتاده اما میشه به اینا اشاره کرد :

۱ـ همیشه آرزوی زیارت حرم امام رضا (ع) رو داشتم تا این که دو سال پیش از ته دل از امام رضا (ع) خواستم منو بطلبه و عجیب اینکه خیلی زود این آرزوی منو بر آورده کردن!

۲ـ روزی که گواهینامه رانندگی گرفتم! تا چند ماه اصلا باورم نمیشد!!! 

۳ـ پاس شدن یکی از درسهام که هیچ امیدی نداشتم و اینقدر این درس سخت بود که اگه می افتادم بدترین اتفاق ممکن افتاده بود.

۴ـ دیگه نمی دونم!

ب:چهار اتفاق مهم که بهشون اشاره نشه خیلی بهتره:

۱ـ یه بار تو مدرسه سر کلاس ، جلوی یکی از دبیر ها خیلی ضایع شدم! اگر چه اتفاق مسخره و جالبی بود اما اون موقع می خواستم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه!!!

۲ـ اول دبیرستان که بودم بین من و بهترین دوستم اتفاقاتی افتاد و با رفتاری که در پیش گرفت خودشو از من دور کرد اگر چه من اون مدت فقط به فکر درست کردن رابطمون بودم و یادم نیست چطوری اما بالاخره درست شد!

۳ـ و 4_ واقعا نمیدونم!!

ج:خلاصه ای از اخلاقتون به اضافه شخصیت و .... که باید بهشون اشاره بشه .

تا یه چیزی میشه میزنم زیر خنده به قول دوست جون خیلی خوش خنده هستم! تو زندگیم آرامش رو از همه چی بیشتر دوست دارم از آدم هایی که بعضی روزها از دنده ی چپ بلند میشن متنفرم! خوشم نمیاد روزمو با عصبانیت های بیخود خراب کنم از کسایی که از یه مشکل کوچیک یه معضل بزرگ می سازن خوشم نمیاد به نظر من زندگی خیلی قشنگتر از اونه که آدم بخواد با بهونه گیری هاش ، پر توقعی هاش ، غر زدناش ، اونو خراب کنه.از هیچی به اندازه غر غر کردن بدم نمیاد. شدیدا احساساتی هستم اما با این وجود هیچ وقت به جای عقل، از احساس کمک نمی گیرم منظورم اینه که با عقلم تصمیم میگیرم نه با احساسم و هیچ وقت نذاشتم احساسم بر عقلم غلبه کنه. تا جایی که می تونم کسی رو ناراحت نمی کنم.دوست دارم آدما با احترام با هم رفتار کنن.از آدم های پر رو خوشم نمیاد.

اگه تصمیم واسه کاری داشته باشم دوست دارم سریع انجام بشه از صبر زیاد خوشم نمیاد مسافرت رو خیلی دوست دارم ، بیرون رفتن واسه شام رو هم خیلی دوست دارم. از افراط تو هر کاری بدم میاد. از خرید کردن خیلی خوشم میاد، دیگه نمیدونم چی بگم آها از لوس بازی و بی مزه بازی بدم میاد اگه بخوام تو چند کلمه اخلاقمو بگم : آروم ، خوش خنده ، حساس ، خجالتی ، متنفر از هر چی که اعصاب آدمو خراب کنه.

د ) با در نظر گرفتن چهره "واقعیتون"  کدوم یکی از هنر پیشه ها رو برای بازی نقش انتخاب می کنید ؟!
اینو هم نمیدونم!!!

***

خوب منم باید چند نفر رو دعوت کنم :

من همه ی کسایی رو که لینکشون کردم دعوت میکنم. دیگه کسی نگه : اسم منو که نگفتی.

دوست خوبم اگه اسم وبلاگت تو قسمت( لینک دوستان) هست دعوتی. 

زندگی...

یکی بود یکی نبود.یک مرد بود که تنها بود.یک زن بود که او هم تنها بود.زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود.مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود.خدا غم آنها را میدید و غمگین بود.خدا گفت : شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.مرد سرش را پایین آورد مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید.زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید.خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند.خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید.مرد دست هایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود.زن خندید.خدا به مرد گفت : به دست های تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید.مرد زیر باران خیس شده بود.زن دست هایش را بالای سر مرد گرفت.مرد خندید.خدا به زن گفت : به دست های تو همه ی زیبایی ها را میبخشم تا خانه ای را که او می سازد زیبا کنی.مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد.آنها خوشحال بودند.خدا خوشحال بود...

روزی زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد.دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دست هایش بنشیند اما پرنده نیامد و دست های زن رو به آسمان ماند.مرد او را دید وکنارش نشست و دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد.خدا دست های آنها را دید که از مهربانی لبریز بود.فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند.خدا خندید و زمین سبز شد.خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد.فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند.مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت.خاک خوشبو شد.پس از آن کودکی متولد شدکه گریه میکرد.زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود.فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره ی جانش به او بنوشاند.مرد زن را دید که میخندد.کودکش را دید که شیر می نوشد.بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت.خدا شوق مرد را دید و خندید.

وقتی خدا خندید پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست.خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد.راست بگویید تا راستگو باشد.گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد.

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت.زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لا به لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان در پی هم میدویدند.خدا همه چیز و همه جا را میدید.میدید که زیر باران مردی دست هایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود.زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد.دست های بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده است.و پرنده هایی که...

خدا خوشحال بود.

 

عجب صبری خدا دارد!

عجب صبری خدا دارد!



عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهان را با همه زیبائی و زشتی ،
به روی یکدگر ، ویرانه میکردم .

***
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ،
که در همسایه ی صدها گرسنه ،
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم ،
نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم ،
بر لب ِ پیمانه می کردم .
***
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان ،
دیگری پوشیده از صد جامه رنگین ،
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می کردم .
***
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ،
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحه صد دانه میکردم .
***
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ،
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کوه به کوه،
آواره و دیوانه می کردم .
***
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ،
به گِرد شمع سوزانِ دلِ عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم .
***
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ،
به عرش کبریائی ،
با همه صبر خدائی ،
تا که می دیدم عزیز نا بجائی ،
ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم .
***
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ،
که می دیدم مشوّش عارف و عامی ،
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش ،
به جز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم .
***
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم ؟
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای
همه زشتی این مخلوق را دارد .
***
وگرنه من به جای او چو بودم ،
یک نفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !

 شعر از : معینی کرمانشاهی

مناجات

مناجات

بار خدایا ، مهیمنا ، یا روح القدس ، من انسانم ، به آن گونه ای که تو آفریدی. با همان نقص ها و کمبود ها من انسانم. نمیتوانم مثل فرشتگانت پاک و آسمانی باشم. گاهی فریب می خورم ، گاهی فریب می دهم. گاهی به جبر زمان رنگ عوض میکنم. گاهی ناشکر می شوم. گاهی خودخواهی وجودم را فرا می گیرد. گاهی از تو دور می شوم و اهریمن گونه رفتار میکنم. گاهی دروغ می گویم. ریا می کنم. گاهی...

اما همیشه ، همیشه ، همیشه پشیمان می شوم و به سوی تو باز می گردم. چون آغوش تو همیشه باز است. آغوشی امن تر از هر آنچه که به ذهنم می رسد. تو ستار العیوبی ، تو رحیمی ، تو غفوری و تو رحمانی!

خداوندا ، به سوی تو می آیم. روحم را آماده ی پذیرش صدای روحانی تو میکنم. تو را می پرستم و می دانم که همیشه با منی. حتی وقتی در مغاک تاریک روحم اسیر شیطان و شیطان صفتان شده ام!

بار خدایا ، نمیدانم کیستی و کجایی؟ بی خردان بسیاری در آسمان ها به دنبال تو می گردند و ابلهان زیادی در زمین تو را جستجو می کنند ، در حالی که تو در قلب انسان ها جای داری. خداوندا تو را به همه ی عزیزانت قسم ، از آدم تا محمد ، از ابراهیم تا نوح و ... خداوندا تو را به علی (ع) سوگند ، خودت نگاهدار روح من باش و مگذار که بیش از این سیاه کار شوم ...!

بر گرفته از مجله ی اتفاق نو  

***

سلام

قبل از هر چیز ایام پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران رو به همه ی شما هم وطن های عزیزم تبریک میگم.

من دو یا سه هفته نیستم شایدم بیشتر ... اما بر میگردم.

در ضمن از همه ی دوستایی که به من سر میزنن و نظر میذارن خیلی تشکر میکنم.

یا علی